eeee ki bet gof bri bbini abrum miree...man goftaam??!! Noch nooch takzib mikonam ee y ax a bachgimun gozashiimaa...asan in chiza chie baw yadam raf...slam khoshbakhtam man golabiam ...
آن اسکناس کذائی!!...سخنران در حالیکه یک 20 دلاری را بالای سر برده بود از تمام حاظرین در سمینار پرسید چه کسی این 20 دلاری را می خواهد؟؟ همه دستها را بالا بردند،بعد پول را مچاله کرد و دوباره گفت:هنوزم کسی هست که این 20 دلاری را بخواهد باز همه دستها را بالا بردند سپس اسکناس را روی زمین انداخت و با پا پول را مچاله کرد و باز هم گفت کسی پول را می خواهد،دستها همچنان بالا بود،سخنران گفت دوستانه من شما درس بزرگی را یاد گرفته اید.در واقعا چه اهمیتی دارد که من این 20 دلاری را چکار کنم مهم اینست که شما هنوز اسکناس را می خواهید چون ارزش آن کم نشده است این اسکناس هنوز 20 دلار می ارزد.ما در زندگی ممکن است بخاطر شرایطی زمین بخوریم و مچاله و کثیف شویم و احساس کنیم بی ارزش شده ایم.اما اصلا مهم نیست چه اتفاقی افتاده است،مهم اینست که شما هرگز ارزش خود را از دست نداده اید و هنوز هستن کسانیکه بی نهایت دوستتان دارند....
((ادامه)) قبل از اینکه بره بهم گفت:"از اینکه اومدی متشکرم"تا الان سالهای زیاد گذشت و من اینجا به تابوتی نگاه میکنم که دختری که عشقم بود و منو داداشی صدا میکرد تویی اون خوابیده،فقط دوستان دوران تحصیلش دو تابوت هستند،یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دخترک در دوران تحصیلش این دفتر رو نوشته،و این چیزیه که در دفتر خاطراتش نوشته شده((تمام توجه م به اون بود،آرزو میکردم عشقش ماله من باشه،اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم،میخواستم بهش بگم،میخواستم بدونه که نمی خوام فقط برام"داداشی"باشه،من عاشقش هستم.اما خجالتیم هستم:اما...نمی دونم...همیشه آرزو داشتم بهم بگه دوستم داره...))ای کاش اینکارو کرده بودم......
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی"صدا میکرد،به موهای مواج و زیبایی اون خیره شده بودم و آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه اما اون توجه ی به این مساله نمیکرد.آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست،من جزومو بهش دادم و بهم گفت "متشکرم".میخوام بهش بگم،میخوام بدونه،من نمیخوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم،اما...من خیلی خجالتی هستم،علتش رو نمیدونم.تلفن زنگ زد خودش بود،دوستش قلبش رو شکسته بود،از من خواست که برم پیشش،نمی خواست تنها باشه،من هم اینکارو کردم،وقتی رو کاناپه کنارش نشسته بودم تمام فکرم متوجه اون چشمان معصومش بود و تو دلم آرزو میکردم عشقش مال من باشه،بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن چیپس،خواست بره که بخوابه،با چشمانه معصومش لحظه ی بهم خیره شد و گفت"متشکرم".روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد و گفت:"قرارمون بهم خورده،اون نمیخواد با من بیاد".من با کسی قرار نداشتم،ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم،با هم باشیم درست مث یه"خواهر و برادر".ما هم با همدیگه به جشن رفتیم،جشن به پایان رسید من پشت سر اون کنار در خروجی ایستاده بودم و تمام حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان واقعأ جذابش بود.آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه اما اون مث من فکر نمیکرد و من اینو میدونستم،به من گفت:"متشکرم شب خیلی خوبی داشتیم".میخوام بهش بگم،میخوام بدونه،من نمیخوام فقط"دادشی"باشم،من عاشقشم،اما...خیلی خجالتی هستم،علتش رو نمیدونم.یه روز گذشت...و همینطور هفته و یک سال،قبل از اینکه بتونم حرف دلمو بزنم روز فارغ التحصیلی فرارسید،من به اون نگاه میکردم که درست مث فرشته ها روی صن رفته بود تا مدرکش رو بگیره،همیشه میخواستم عشقش متعلق به من باشه،اما اون توجه ی نمیکرد یا لااقل من اینطور فکر میکردم.قبل از اینکه کسی خونه بره پیش من اومد با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی،با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه های من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی.میخواستم بهش بگم،میخواستم بدونه،من نمی خوام فقط"داداشی"باشم.نشستم روی صندلی،روی صندلی ساقدوش اون دختر داره ازدواج میکنه.من دیدم که"بله"رو گفت و وارده زندگی جدیدی شد.با مرد دیگه ی ازدواج کرد،من میخواستم عشقش متعلق به من باشه،اما اون اینطور فکر نمیکرد و من اینو میدونستم.اما قبل از اینکه بره بهم گفت: